شرار آتش حسرت به من
نشان داد او،
اگرچه درد و بلا را
به دوستان داد او،
ولي مرا دوهزار درد و
يك زبان داد او،
به اقتضاي عنايت مگر
چنان داد او،
كه فرصتم اگر اين بار
ارمغان داد او،
حوالتم به افاضات اين
بيان داد او:
«گولون
وصاليني سن بيل غنيمت اي بولبول،
كجا
كي قسمت اولا بيرده نوبهار سنا.»
به تند باد حوادث، به
موج و پيچش و تاب،
فكند تا بكشاند مرا
به راه صواب،
كه خوي، خو نكند با
كثافت گنداب،
مريد راه ادب پخته شد
چو در آداب،
شبي كه رفته بدم با
صفاي دل در خواب،
بكرد حضرت پيري به
قصد مژده خطاب:
«گولون
وصاليني سن بيل غنيمت اي بولبول،
كجا
كي قسمت اولا بيرده نوبهار سنا.»
چه لحظهها كه به شوق تو بيقرار شدم،
ز دست طالع قدّار،
اشكبار شدم،
به هر طرف به هواي تو
رهسپار شدم،
وز اين قضا و قدر بلكه
ديدهدار شدم،
چو در طلب من بيمايه
جاننثار شدم،
بدين حديث خوشآهنگ،
كامكار شدم:
«گولون
وصاليني سن بيل غنيمت اي بولبول،
كجا
كي قسمت اولا بيرده نوبهار سنا.»
شد آنچه بايد و ميشد
به يك ملاقاتم،
ز آفتاب كمالات ترك
ساداتم،
رسيد نور تجلي دوباره
در ذاتم،
بجست پاي دل از چنبر
خيالاتم،
شنيد چون كه خداوند
جان مناجاتم،
ز شش جهت همه آمد
طنين اصواتم:
«گولون
وصاليني سن بيل غنيمت اي بولبول،
كجا
كي قسمت اولا بيرده نوبهار سنا.»
بسي گره كه به انگشت
يار، شد بازم،
سزد اگر به قدمگاه او
سرا ندازم،
منم كه در ره خدمت به
درد ميسازم،
كه تا قيام قيامت به
عشق پردازم،
به راي صائب آن ترك
آذري نازم،
كه گفت از سر حكمت
حديث اين رازم:
«گولون
وصاليني سن بيل غنيمت اي بولبول،
كجا
كي قسمت اولا بيرده نوبهار سنا.»
جمال حضرت حق در تو
ديدهام اي يار!
اگرچه رنج فراوان
كشيدهام اي يار!
حجاب عالم امكان،
دريدهام اي يار!
شراب تلخ ملامت چشيدهام
اي يار!
به آستان وصالت پريدهام
اي يار!
به درك اين سخن اكنون
رسيدهام اي يار!
«گولون
وصاليني سن بيل غنيمت اي بولبول،
كجا
كي قسمت اولا بيرده نوبهار سنا.»
به سنگلاخ سلوكم چه باوفا بردي،
مرا ز عرصهي صورت به محتوا بردي،
به ارض واسع مبسوط ماورا بردي،
به حسن باقي افعال كبريا بردي،
ز بحث علت و معلول تا كجا بردي،
شنيدم اين سخن آن جا كه از قضا بردي:
گولون
وصاليني سن بيل غنيمت اي بولبول،
كجا
كي قسمت اولا بيرده نوبهار سنا.
به بذل عشق و صفا راه را به جان رفتيم،
به سوي درك معماي اين جهان رفتيم،
ميان وادي قهّار امتحان رفتيم،
به رازوارگي خوي خامشان رفتيم،
شبي به محضر «بهروز» مهربان رفتيم،
كه گفت از سر عشقم چو آن زمان رفتيم:
«گولون
وصاليني سن بيل غنيمت اي بولبول،
كجا
كي قسمت اولا بيرده نوبهار سنا.»
به هر فراز و نشيبي چو آشنا بودي،
هزارتوي روان را گرهگشا بودي،
به چشم طاغي شيطان صفت،
خطا بودي،
ولي به چشم مَلكسيرتان
خدا بودي،
اگر چو غنچهي سربسته در
خفا بودي،
براي بلبل بينا تو دلربا
بودي،
«گولون
وصاليني سن بيل غنيمت اي بولبول،
كجا
كي قسمت اولا بيرده نوبهار سنا.»
ز مكر و حيلهي منكر
كمي حذر كردي،
وليك همت خود را تو
بيشتر كردي،
به تندباد حوادث اگر
خطر كردي،
به پشتوانهي حقّانيت
گذر كردي،
به خار، ضربت خود را
چو مستمر كردي،
از اين حقيقت پنهان،
مرا خبر كردي،
«گولون
وصاليني سن بيل غنيمت اي بولبول،
كجا
كي قسمت اولا بيرده نوبهار سنا.»
مخالفان تو از فرط كينه مصدومند،
اگرچه حاكم حكمند، ليك محكومند،
بدين سبب ز كدورت هميشه مغمومند،
كه در تدارك انديشههاي مسمومند،
كجاي قابل ادراك روح معصومند،
كز اين حقيقت جاري، دريغ! محرومند،
«گولون
وصاليني سن بيل غنيمت اي بولبول،
كجا
كي قسمت اولا بيرده نوبهار سنا.»
به علم و درك و صداقت سخنسرا شدهاي،
به كينهتوزي اغيار، مبتلا شدهاي،
تو خار چشم ستوران ژاژخا شدهاي،
بلاي خانه برانداز اين بلا شدهاي،
بدين خصايل نيكو عزيز ما شدهاي،
اميد و ملجأ ياران به اين نوا شدهاي:
«گولون
وصاليني سن بيل غنيمت اي بولبول،
كجا
كي قسمت اولا بيرده نوبهار سنا.»
كنون كه گاه وصال است و ياوران جمعند،
به بارگاه اخوت، برادران جمعند،
به راه درك و بصيرت دلاوران جمعند،
به گرد جلوهي خورشيد، اختران جمعند،
اگرچه محفل انس است و سروران جمعند،
سزد كه باز بگويم چو ديگران جمعند،
«گولون
وصاليني سن بيل غنيمت اي بولبول،
كجا
كي قسمت اولا بيرده نوبهار سنا.»
غنيمت است پس از اين وصال يار سنا،
بشد حقيقت اين نعمت آشكار سنا،
كه چيست منزلت وصلت نگار سنا،
به حقّ آن كه ببخشيد چشم اعتبار سنا،
كنون كه فرض شد اين شرح بيشمار سنا،
تو هدهدي و بود اين سخن شعار سنا:
«گولون
وصاليني سن بيل غنيمت اي بولبول،
كجا
كي قسمت اولا بيرده نوبهار سنا.
فغان
كي «سيد»ه وصلين ميسر اولدو او دم،
كي
جان زاريني وئرميشدي انتظار سنا.»