حسين علومي الا اي رادمرد آسماني، بزرگ انسان، صديق جاوداني. تو
دانشمند اين عصر و زماني، حقيقت، فخر آذربايجاني. صديق، اي دكتر هر علم و
دانش، برايت كو مثل در آفرينش؟ تو يكتا عالمي در علم تحقيق، بزيبد بر تو
آداب محقق. مقالات تو در ايرانشناسي، كه در بعد ادب هست و سياسي، در
ايران تا كنون از كس نشد فاش، به حيرت مانده از نقش تو نقاش. متوني چون
اوستايي در آن هست، كه بوده مرد آخر با تو همدست؟ در آن آثار، گاتاهاي
زرتشت، سرود و نغمههاي پشت در پشت. از آن زرتشت ما تا شهريار است، در اين
اعجاز كارت آشكار است. بسي دادي نشان از بينشاني، كتيبههاي تُرك
باستاني. سخن از هر دقائق، هر ظرائف، معرف شد ز گفتارت لطايف. متون پهلوي
را زنده كردي، حقيقت را به حق پاينده كردي. برآوردي سخن بهر سخنور، نشان
دادي ز ما راي دلاور. نظامي را چنانكه بود گفتي، ثناي حضرت معبود گفتي. به
ياد اوحدي بودي در اين كار، به نام صائب آزاد گفتار. تو شمس و مولوي را ياد
كردي، در آنجا عارفان را شاد كردي. ز سبك حافظ و سعدي شيراز، شدي با
شهريار خويش دمساز. در اين آثارف اي دانشور پاك، ادب را از زمين بردي بر
افلاك. اديبان جمله مديون تو هستند، همه از بادهي جام تو مستند. جهان
علم و دانش از تو آباد، دل تركان ز گفتار تو بس شاد. بزرگاني كه در تبريز
بودند، همه استاد شكّرريز بودند. نه در گفتارشان لفظ عجم بود، به تازي هر
يكي بس محترم بود. «خطيبي» بود تبريزي، سخندان، كلام نغز او، چون
آبشاران. بسي با بوالعلا بزم سخن داشت، در آن ايام زيبا انجمن داشت. «شهاب
الدين» بودي «سهروردي»، يكايك اهل معنا ميشمردي. به نام «مهرعلي» ديدم
كلامي، از آن گمنام بردي خوب نامي. غزض، اين دفتر ايرانشناسي، نه ايران،
بلكه يك دورانشناسي. سترگ آثار تحقيقانه باشد، به دانش گنج جاويدانه
باشد. منم عشق تو را در سينه دارم، جز اين در زندگي درسي ندارم.
|