اي دل چه ميگويي اگر، ديدي دوباره يار را؟
آن شاه خوش سيماي را، آن صاحب اسرار را؟
شرح از چه خواهي دادنش، آن جا سخن را راه نيست،
وآن جا چه با خود ميبري؟ اين ديدهي خونبار را؟
با نالههاي هر شبت، با نغمههاي ياربت،
بودي تو اندر آرزو اين لحظهي
ديدار را.
حرفي
مگو! بانگي مزن! بگذار تا چشمان تو،
آئينهاي
باشد كنون، احوال شام تار را.
آيا
دهاني باشدت؟ صوت و زباني باشدت؟
اظهار،
كي لازم بود اين جذبهي بسيار را؟
آن كس كه
زد آتش تو را، وين شعلهي سركش تو را،
ديده
است اي دل! حال تو، بشنيده اين اقرار را.
آن دم كه
كاغذ، خاك بود، از واژهها هم پاك بود،
دانست
دامي چون نهد اين مرغك سيّار را.
چون عشق
از ره ميرسد، در شور ميافتد جسد،
كاين عشق
در رقص آورد هر جسم چون مردار را.