اينجانب با درك اندكي از مقام عرفاني
استادم «حسين دوزگون» (دكتر ح. م. صديق) كه در محافل عرفاني تخلص «رها» دارند،
غزلهايي خطاب به ايشان سرودهام كه در اين فصل به تدريج آن را ميآورم.
بديدم ناگهان مولاي خود را،
بت خوش لهجهي زيباي خود را.
چه سازد با دل ديوانهي من،
چو بنمايد قد و بالاي خود را.
شوم مجنون چو ميتازاند آن
يار،
سمند عشق بيهمتاي خود را.
به كام عاشقان و جام ياران،
بريزد عاقبت صهباي خود را.
زند آتش به عالم چون گشايد،
زبان خامُش گوياي خود را.
به پاي خويش ميآيند دل ها،
كندآغاز چون يغماي خود را.
شود جانها منوّر، چون
نمايد،
فروغ روي ناپيداي خود را.
لطافت را چه سان بيند كسي
كو،
نسازد صيقلي خاراي خود را؟
درون سينهي بي عشق، اي دل،
نريزد يار ما درياي خود را.
بيايد عاقبت آن دم كه
ناگاه،
دراندازد مگر غوغاي خود را.
هزاران نعره برخيزد در آن جمع،
كه بنــمايد رها سيماي خود را.