اينجانب با درك اندكي از مقام عرفاني
استادم «حسين دوزگون» (دكتر ح. م. صديق) كه در محافل عرفاني تخلص «رها» دارند،
غزلهايي خطاب به ايشان سرودهام كه در اين فصل به تدريج آن را ميآورم.
عاشقم، آتش عشقي است به جانم، به خدا،
درد هجران رخت بُرده امانم به خدا.
چند روز است مگر بي تو گرفتار غمم،
كز غمت روز و شب و وقت ندانم به خدا؟
بار هجران تو بنشست چنان بر دل و جان،
كه از اين واقعه خشكيده دهانم به خدا.
عاشق سوخته را ذكر شب هجران چيست،
كه به جز آه نگفته است زبانم به خدا؟
نرگس چشم تو را مرغ دلم ميجويد،
منم آن مرغ كه بيآبم و دانم به خدا.
روز و شب گرد تو چرخيدم و اما امروز،
همچو يك حاجيِ بيكعب و مكانم به خدا.
درد هجران نه چنان است كه از ياد رود،
از چنين درد و بلا اشكفشانم به خدا.
وصل شيرين تو كو كز ره غم برگردم؟
كه من از عشق تو فرهاد زمانم به خدا.
شوق و بيتابي و فرخندگيِ عشق رها،
شده آميخته با روح و روانم به خدا.