اينجانب با درك اندكي از
مقام عرفاني استادم «حسين دوزگون» (دكتر ح. م. صديق) كه در محافل عرفاني تخلص
«رها» دارند، غزلهايي خطاب به ايشان سرودهام كه در اين فصل به تدريج آن را ميآورم.
نيست جز روي تو اي دوست، هوايي دل من را،
شاد كن از گل لبخندِ وفايي، دل من را.
فكر هجران تو در وصل، مرا سوخته بسيار،
پيش از آن باش تو در فكر دوايي دل من را.
روز و شب گر به جهان، عيش و تنعم بوَدم، باز،
بي تو نبود نفسي لطف و صفايي دل من را.
ياد دارم كه به تطهيرِ دلم توصيه كردي ،
دلبرا! پاك كن از رنگ جدايي دل من را.
بيحضور تو در اين كون، چو درويشِ فقيرم،
نيست از خوان جهان برگ و نوايي دل من را.
هست ديدار تو روشنگر چشم دل صابر،
ميكنم صبر كه جوياي لقايي دل من را.
وصل ما از گذر عمر و زمان پيشتر آيد،
تا ابد راهبر و راهنمايي دل من را.
هست زندان جهانم چو گلستان و خوشم من،
ورنه بي عشق، نبد شور بقايي دل من را.
هر چه در راه قدم ميزنم و گام نهم
پيش،
بينم اي دوست كه خواهان بلايي دل من را!
عشق روي تو مرا صحبت امروز
نباشد،
تا قيامت تو همين شاهِ رهايي دل من را.