اينجانب با درك اندكي از
مقام عرفاني استادم «حسين دوزگون» (دكتر ح. م. صديق) كه در محافل عرفاني تخلص
«رها» دارند، غزلهايي خطاب به ايشان سرودهام كه در اين فصل به تدريج آن را ميآورم.
اي دلبر ديوانگان! بنگر من ديوانه را!
بهر خدا اي جان جان! بنگر من ديوانه را!
يك شب بيا اي ذوالكرم! اندر ميان اين حرم،
در حين آشوب و فغان بنگر من ديوانه را!
اين سو و آن سو ميروم ليكن نه اينم من نه آن،
فارغ از اين و هم از آن، بنگر من ديوانه را!
رد و قبول خلق را بگذار با عقل و برو،
بگذر تو از حرف جهان، بنگر من ديوانه را!
از ترس اين، وز بيم آن، ماندي اسير ديگران،
آسوده از اين ديگران، بنگر من ديوانه را!
ني راه من اين است و آن، ني ساز من باشد فلان،
ني اين چنين، نه آن چنان، بنگر من ديوانه را!
پرسي كه عيسي مرده را چون زنده ميكرد از عطا؟
اكنون كه ميجويي نشان، بنگر من ديوانه را!
آمد رها از
خانهاش، ناگاه با پيمانهاش،
برجست و گفتا:«اي جـوان! بنگر من ديـوانـه را!»