استاد در حدود بيست سال
پيش شعري در كتاب «يورد غزللري» سروده اند كه اينجانب پنج بيت آن را تضمين كردم.
تا هستي هر هست تويي، من
عدمم يار!
درويشم و در سايهي تو
محتشمم يار!
گر در رهت آماج بلا و
ستمم يار!
ميخيزم و ميتازم و خصم
المم يار!
بدخواه تو را مايهي
حرمان و غمم يار!
من باغلاديغيم عهدده ثابت قدمم يار!
ظلمت گئجهلر ايچره ايشيق صبحدمم يار!
از كتم عدم تا به وجود
آمده بد دوش،
در پردهي اسرار، تجلاي
تو خاموش،
چون جلوهگري كرد، شدم
واله و مدهوش،
اي منكر وابسته به چشم و
شكم و گوش!
اين بار كلام من درويش
تو بنيوش:
تورك ائللرينين ملي قروپلاري قورولموش،
بو محفل عرفاندا هاميداندا كمم يار!
با جسم چو آميختي اي روح
تو والا!
با لوح و قلم آمدي از
عالم بالا،
كانذار دهي ماضي و
مستقبل و حالا،
كاي مدّعي علم و فروشندهي
كالا!
نون والقلم آمد ز خداوند
تعالا،
عاق اولموش ادبسيز عجم، ارباب كمالا،
بو قووما بيليرسن كي وليّ النّعمم يار!
اي معرفت و حكمت و تقواي
مجسّم!
در حادثهي خلقت ذريّهي
آدم،
من با تو شدم همنفس و
مونس و محرم،
آن كس كه زند از طلب و
عشق رخت دم،
گاهي به عذاب تو رسد گاه
به مرهم،
ترك ائيلهمه، گل يانيما، ياننام يانا دوشسم،
سن اولماسان هرگاه يانيمدا، عدمم يار!
اي آن كه به عالم تو مرا
مونس جاني!
اي آن كه مسيحا نفس و
ترك زباني!
دانم كه صفابخش دل
آدمياني،
پيغمبر الفاظي و اعجاز
نشاني،
زانجا كه صديقي و خداوند
بياني،
اؤلموش سؤزه جانبخش ائلهيير توركو لساني،
«دوزگون»! دئنه كيم توركم و اعجاز دمم يار!
آرديني اوخو